زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

روشنی خونه ما زهرا خانوم

وقتی زهرا شب زنده دار می شود

دختر نازم 10 روزی میشه که یه خرده نا اروم شدی مامان شیفت شب می ذاری برامون برنامه کاریت از 1 شروع می شه تا ساعت6 صبح ادامه داره بله عزیزم شما تا قبل از ساعت 1 هیج مشکلی نداری و مثل یه پیشی کوچولو یا خوابیدی یا داری بازی می کنی اما از 12 و1 به بعد از این رو به این رو میشی مامان جونم نمی دونم مشکلت چیه کاش می تونستی به مامان بگی تنها حدس ما نفخ و دل درد شما کوچولوی مامانه دخترکم الان شما توبغل مامان خوابیدی و داری شیر می خوری من دلم می خواد گازت بگیرم موش کوچولوی من دوست دارم
16 خرداد 1392

مادرانه

سلام به دختر گلم مامان جان الان 24 روزه که شما خونه ما رو روشن کردی من تو این مدت یه کم سرم شلوغ بوده اخه خانوم کوچولوی ناز نازی مهمونم بوده نمی تونستم بیام بنویسم از روزهای خوب با تو بودن اما همه اتفاقات و تو ذهنم نگه داشتم تا سر فرصت همشو برات تعریف کنم مامانی شما تو این مدت خیلی دختر خوبی بودی مامانو اصلا اذیت نمیکنی اما مامان خودش یه کم بدنش ضعیف شده و سرما خورده،خدا رو شکر دختر گلم منو درک میکنی وبه فکر من هستی و می دونی دست تنهام  به همین خاطر اصلا مامان رو اذیت نمیکنی مامان جونم خیلی دوست دارم بازم میام خاطره روز تولدتو می نویسم
16 خرداد 1392

عکس سه نفره

من وزهرا خانوم وبابایش امروز رفتیم عکس خوشکل گرفتیم مامان جون زود بیا که این دفعه لباسای خوشلت رو تنت کنیم بریم عکس بندازیم دیگه
16 خرداد 1392

وقتی قرار شد زهرای ما زودتر بیاد

سلام گل مامان خوبی دخملم ؟؟ مامان جان انشالله فردا شما تشریف میاری ودل من بابایی رو شاد می کنی حالا چی شد که شما می خوای زود تر بیای رو برات می گم گلم: دیروز من ومادر جون رفتیم دکتر، بابایی هم از سمت اداره اومد خلاصه بعد از کلی معطلی ومنتظر موندن نوبتمون شد ورفتیم پیش دکتر ،خانوم دکتر هم تشخیص دادند که شما اون بالا موندی وقصد نداری به همین راحتیا بیای پایین وبهم توصیه کرد این دخمل و باید به زور بیاریمش بیرون.... دیگه سرت رو در نیارم مامانی،برام نوبت زد که فردا یعنی پنج شنبه 16 شهریور برم بیمارستان وانشالله شما بیای تو بغل مامانی امشب همه جا رو مرتب کردیم تختت رو هم الان می خوایم راه بندازیم تا پس فردا که میای خونه راحت بتونی توش ...
16 خرداد 1392

یکمین ماهگرد

دختر قشنگ ما امروز یک ماهه شد مامان جونم امروز شما رو بردیم قد و وزنت رو اندازه گرفتیم،خدا رو شکر همه چی خوب بود و شما تقریبا 900 گرم اضافه کرد بودی یعنی زهرای من الان 3700 با قد 53 شده فدات بشه مامان کی بیام در مورد یکمین سالگرد تولدت بنویسم مامان جونم ...
16 خرداد 1392

این روزهای من ودخملی

سلام به دخمل خوشلم مامان به قربونت منو ببخش مامانی نمیام زیاد بنویسم برا،خودت بهتر می دونی که کلی با هم تو خونه حرف می زنیم فقط مکتوبش نمی کنیم... مکتوب که می دونی چیه مامان جان؟ افرین به گل دخترم که همه چی بلده راستی مامان بابا جون محمود هر روز زنگ می زنه میگه پس جو جوتون کی میاد ؟ ما چی بهش بگیم مامانی راستی دخترم چند روز پیش رفتیم دکتر گفتند نسبتا توپولی هستی اما سونوگرافی اخر هفته وزن تقریبی تو میگه مامان جون دل نو دلم نیست که شما به دنیا بیای فدات شم سعی کن چند هفته باقی مونده رو خوب رشد کنی تا صحیح وسالم به دنیا بیای عزیز دل مادر مامان جون انشالله به دنیا اومدی میام کلی از شیرین زبونیها وشیرین کاریات  می نویسم ...
16 خرداد 1392