زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

روشنی خونه ما زهرا خانوم

سفر به مشهد

زهرا گلی بعد از دو ماه تاخیر اومده می خواد از سفر مشهدش بگه: هفته گذشته من ومامان وبابام ودایی وزندایی و دایی علی و پدر جون ومامانی رفتیم مشهد خیلی خوش گذشت ومن دختر خوبی بودم مامانی رو اذیت نکردم به مامانم می گم عکسای مشهدمون رو برام بذاره تو وبلاگم تا دوستام هم ببینن راستی یه دوست هم پیدا کردم خلاصه که رفتم اونجا و برا همه دعا کردم انشالله که خودمم هم خوب بشم........ ...
20 بهمن 1391

یک روز خوب با زهرا

سلام مامان خوبی خانومم مامانی شما این روزا خیلی خوب و خانوم شدی و من بابایی دوست داریم شما رو قورت بدیم بابایی رو خیلی دوست داری بغل اون ارومی و براش می خندی آخه بابایی همیشه باهات بازی می کنه و تو هم خوب خودتو تو دل بابایی جا کردی چای شیرین من دوست دارم این عکس های  رو  که می ذارم چند روز پیش انداختیم شما 65 روزه هستی اینجا شما از حموم اومدی بیرون وخیلی هم سرحالی داری برا ما می خندی     دیگه خوابت گرفته بود وحوصله نداشتی     اینجا شما خوابیدی   گذاشتمت تو تختت وقتی بیدار شدی با عروسکات بازی می کردی وذوق می کردی       ...
23 آبان 1391

دو ماهه شدی زهرا گلی

  دخترکم دیروز دو ماهه شدی مامان شما رو  با زندایی جون برای واکسن 2 ماهگی  بردیم بابا هم می خواست بیاد اما من گفتم شما برو طول میکه اخه بابایی چند روزی هست  به خاطر شما دیر میره سر کار . وقتی واکسن رو به پات زد شما گریه کردی دل مامان یه جوری شد  تحمل اشکات رو نداشتم محکم بغلت کردم تا اروم شی عزیزم انقد نگران درد کشیدنت بودم که  اصلا نفهمیدم خانومی که می خواست واکسن بزنه چی می گفت مثل این که کلی حرف زده و من حواسم نبوده اومدیم خونه همش نگران بودم هر لحظه منتظر بودم جیغ بکشی و بی تابی کنی اما شما مثل همیشه صبور بودی فدای تو بشم مامانی که انقد گلی دخترکم دوست دارم  زهرا قبل از واک...
23 آبان 1391

دختر بابا

این روزا شما با بابا خیلی جور شدی بابا که برات حرف می زنه براش می خندی دیگه کم کم ما رو میشناسی و تحویلمون می گیری.... ...
11 آبان 1391

زهرا داره بزرگ میشه

سلام خوب مادر بره کوشولوی من این روزا خیلی خوردنی شدی با اینکه هنوز نمی تونی گردن بگیری اما با لبخندایی که داره واقعی تر میشه دل من وبابایی رو می بری... برا خودت اغون می گی بازی می کنی و البته خوابت هم بهتر شده شبها می خوابی و فقط برا شیر خوردن بیدار می شی جان مادر خلاصه که داری بزرگ می شی و خواستنی تر مامانی من خیلی دوست دارم اینم عکس شما در 55 روزگی   ...
11 آبان 1391

مشکل زهرا گلی

مامانی من سلام فدات بشه مادر ،از هفته پیش که نا ارومتر شه بودی باید حدس می زدم مشکلی داری که نا ارومی می کنی الهی مادر به فدات،من فکر می کردم یه نفخ ساده است اما حالا می بینم نه به مشکل دیگه هست 2 روزه که خیلی ارومتر شدی مامانی شبها رو راحت تر می خوابی فقط برا شیر خوردن بیدار می شی الهی من فدات بشم مامان دو روزه که مظلوم شدی حتی گریه هاتم آرومه نه تب دارب ونه بیقراری می کنی اما .... دکترت که خیلی طبیعی برخورد کرد اما من نگرانم نگران از اینکه کوتاهی کرده باشم برایت دلبندم مامان خیلی دوست داره وبابا همیشه بی قرارته............
6 آبان 1391

زهرا از روز تولد تا حالا

یک روزگی زهرا گلی                                              //////////////////////////////////////////       زهرا گلی در راه اومدن به خونه                                             ...
5 آبان 1391

مادر

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم … برادرم گفت : چرا چتری با خود نبردی؟ … خواهرم گفت : چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟ … پدرم با عصبانیت گفت : تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد… اما مادرم در حالی که موهای مراخشک می کرد گفت… باران احمق… این است معنی مادر … زهرا جان دخترکم چند روزی است شما نا آرام وبد خواب شده ای من نگران تو و غصه دار از گریه هایت. وقتی به مامانی گفتم شما اینطوری شدی و نمی خوابی و شبانه روز را نا ارومی می کنی با اینکه خیلی سرش شلوغ بوده و کمی مریض بوده این همه راه رو بلند شده اومده تهران.دخترم ما مامانی رو خیلی زحمت دادیم انشالله براش جبران کنیم.... مادرم دوستت دارم ...
2 آبان 1391

وقتی زهرا می خندد

سلام مامانی من مدتی است لبخنهایی می زنی که دل مادر را اب میکنی و من با خودم می گویم کاش واقعی باشد امشب وقتی برایت حرف می زدم لبخندت بیشتر و واقعی تر به نظرمی امد  برایم بخند دخترکم ...
28 مهر 1391